میرم تا روزی که بتونم مثل قبل بنویسم و اینجا رو پناهگاه و منبع ارامشم بدونم..
- Anne Shirley
- يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰
میرم تا روزی که بتونم مثل قبل بنویسم و اینجا رو پناهگاه و منبع ارامشم بدونم..
داشتیم تو گپ چت میکردیم که یهو وسطش فاطمه اومد منو و آبان رو تگ کرد و گفت که تایم دارید بریم بیرون؟ و خب ما هم جفتمون تایم داشتیم و در لحظه قبول کردیم =)))) فقط من باید به خانواده خبر میدادم. اولش که مامانم جواب نمیداد بعد هم خاموش بود گوشیش :/ رفتم تو گپ فاطمه رو تگ کردم گفتم مامانم خاموشه و فکر کنم قضیه کنکله! بعدش ولی زنگ زدم بابام و گفتم و اوکی شد ولی یادم رفت که به قزی بگم که اوکیه و کنکل نیست :دی بعد قرار ده دقیقه به ۶ سر کوچه ما بود.یه ربع به ۶ قزی اومد پیوی و کلی فحشم داد که گوشیم چرا خاموشه =)))) (اگه نمیدونید باید بدونید که منگوشیم همیشهی خدا، غیر وقتایی که بیرون خونم، روی حالت هواپیماست :دی) و دیدیم که چه گندی زدم و قزی وقتی پیام منو دیده لباساشو دراورده و فکر کرده قضیه کنکله :/ بعد گفتیم نکنه ابان هم همین فکر رو کرده باشه؟ بعد زنگ میزدم جواب نمیداد :/ تا اینکه جواب پیاممو داد. خدااااروشکر ندیدهبود گپ رو و اومدهبود وگرنه کلا قضیه کنکل بود :دی دیگه با آبان رفتیم یکم تو مغازهها گشتیم تا فاطمه بیاد. کلی هم بعدش ادا اومد برام که خا کاملا حق داشت >__< بعد رفتیم شهر کتاب که من دوتا خودکار بخرم و بعد از اون هم گفتیم بریم تو مرکز خرید که سقف داره و خنکه و اینا.. همینجوری طبقه به طبقه میرفتیم بالا و مغازهها رو میگشتیم و حرف میزدیم و منم این وسطا یه جا کارتی جذاب با طرح کاکتوس خریدم ^__^ چند وقت بود چشمو گرفتهبود ولی هربار مغازههه تعطیل بود. بعدش رفتیم فودکورت طبقه بالا و بعد از همفکری و فلان یه سیبزمینی با سس قارچ و نون سیر سفارش دادیم. رفتیم یه میز اون آخر کنار پنجره هم پیدا کردیم که شهر پیدا باشه و خا خیلی قیشنگ بود تا حالا محلمونو از بالا ندیدهبودم :دی دیگه حرف زدیم و عکس و فیلم گرفتیم تا غذاهامون بیاد ^_^ نون سیرش خوب بود ^_^ دفعه دومم بود که نون سیر میخوردم. اما سیبزمینیش جای پیشرفت داشت :/ :))) و من نمیفهمم چطور ملت به ما میگن چقدر کم بوده :/ بابا خیلیم زیاد بود برا ۳ نفر و حتی سیبزمینیش اضافه هم اومد. بعد اصلا وعده شام یا ناهار هم نبود که. یه وعده بلاتکلیف بود. بعد من خونه رفتم ممیتونستم شام بخورم که :|
خلاصه که بیرون رفتن یهویی بسیار جذابی بود و بسیار خوش گذشت ^___^
بخاطر دیدن ن. قرار بود با سارا بریم یه پاساژی نزدیک خونه اونا. درواقع قرار بود اینکارو کنیم چون نمیشد به مامانم بگم دارم با ن. میرم. واسه همین سارا باهام میومد و بعد که ن. اومد اون میرفت تا ما تنها باشیم. بعد دیدم که نه این رابطه اشتباهه و من نمیتونم و ترجیح دادم حتی حضوری هم نه و با همون وویس تمومش کنم. اونموقع خیلی ناراحت بودم که پسر مردمو غصه کردم ولی خا الان میبینم اونقدرا هم به کتفش نبود و خداروشکر اولین دیت عمرم با همچین آدمی نبود و کنسلش کردم و از اون خوشحالتر اینکه به بقیه بچا هم گفتیم و با پری و سارا و شکیب ۴ تایی رفتیم و چقدرررررر خوش گذشت. =))))) و چقدر هم پری سرمون غر زد و ادا اومد برا عکساش :/ :))))) تو راهنمایی از اعتماا به نفس زیادش میکشیدیم الان از اعتماد به نفس کمش :/
یکم تو پاساژ گشتیم و دیدیم ما خریدار نیستیم و رفتیم بالا تو روف. من شیک و اون ۳ تا اسموتی سفارش دادن. ۵۰ تومن بود :/ دیگه کلی عکس گرفتیم و همینجووووور فقط حرف زدیم و حرف زدیم و کلی خندیدیم و کلی تو حرف هم پریدیم و لاب لاب لاب =)))))) بعد ناهار سفارش دادیم. یه پیتزا و فیله و سیبزمینی با سس قارچ واسه ۴ تامون. (پیتزا: ۱۰۰. فیله: ۹۵. سیب زمینی با سس قارچ: ۴۵) بعد من طبق معمول که با دوستام میرم جایی معدم بسته شدهبود و نمیتونستم بخورم :| کلا یه برش پیتزا و یه نصفه فیله و ۴ تا دونه سیب زمینی خوردم و داشتم میترکیدم! تازه شیکم رو هم کامل نخوردهبودم :/ ولی خا بچا عوض من تا لحظهی اخر نشستن و تا قطره اخر خوردن =)))))) اخه غذاش خیلیییی خوشمزهبووووود :(((( تففف واقعا.. میخوام :((((
بعد از ناهار و اینا با شکیب و سارا پیاده رفتیم خونه سارا و تا عصری اونجا بودیم و کلی با مامانش گپ زدیم =)) مامانش میگفت همون آنه ۱۴ سالهای =)))))
بیصبرانه منتظریم بهار و شکیب کنکورشونو بدن و کلییییی بریم بیرون باهم بعدش ^___^
باید برگردم به خونم.. به پناهگاهم.. سخته برام چون اینجا روی خرابههای خونهی قبلیم ساختهشده.. ولی اولشه.. مهم اینه که اینجا هم خونمه.. مهم اینه که کلی خاطراتم دارن فراموش میشن بدون اینکه ثبت بشن و میدونم بعدا غصه میخورم که نمیتونم جایی بخونم این روزها چه حالی داشتم..
حالم چطوره؟ خوبه. عالیه. یعنی تلاشم اینه که باشه. چیزای ناراحتکننده و تجربههای بد کم نداشتم و ندارم اما چه کاری ازم برمیاد؟ هیچی. پس میذارم اون ته ته ذهنم بمونن و به خندیدن ادامه میدم.
با زندگیم چه میکنم؟ هیچ. واقعا هیچ. به بطالتترین حالت ممکن میگذرونمش. نمیدونم از زندگیم چی میخوام. گاهی فکر میکنم جایی که هستم اشتباهه و نباید میومدم، اما اشتباه خوبی بود :) اما همین اشتباه یه رفیق کم کم جلوی راه من قرار داد. و جدای از این با خودم میگم اوکی اینجا نبودی کجا میبودی؟ و جوابی ندارم. وقتی من تلاش کردم برای جای دیگه بودن و یهو در کمال تعجب اومدم اینجا پس تقدیر سرنوشت یا هرچیم بر این بوده، پس هرچند اشتباه من از نظر اون بالاسری جای درستیام. فقط باید بفهمم هدف چیه و بعدش باید با زندگیم چه کنم.
از این به بعد بیشتر خواهم نوشت. شاید روزی یه پست. از احوالات گذشتم و اکنونم.. [لبخند چپلوک]