۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احسان» ثبت شده است

|7|


به جرئت میتونم بگم که همراه‌ترین آدم‌ها توی سال کنکور بودبم. از نقطه‌ی شروعش تا اون ته تهش و تا حتی الان! از همون اول با هم برنامه ریختیم. کنار هم تو پانسیون درس خوندیم. اگه یکیمون درس نمیخوند میزدیم تو سرش که بشین بخون. اگه یکی آزمونشو خراب کرده‌بود بهش دلداری میدادیم. برگشت تمام آزمون‌های گزینه۲ رو باهم اومدیم و ده بار توی زیرگذر دور زدیم و باهم غر زدیم به سوالا و باهم ایسگاه اشتباهی سوار و پیاده شدیم. کرونا که شد دیگه کنار هم پشت میزامون تو پانسیون نشستیم، اما بازم کنار هم بودیم! کی گفته آدم‌ها حتما باید به‌طور فیزیکی کنار هم باشن؟ ما دوتا بدون کنار هم بودن، کنار هم بودیم! باهم دیگه غر زدیم. باهم دیگه برنامه ریختیم و درس خوندیم. به هم روحیه دادیم. تا روز آخر هیچکدوم پس نکشیدیم. کنکور رو دادیم. بعد کنکور پشت تلفن کلی حرف زدیم و خوشحال بودیم، کنار هم، از اینکه هرچی که بود، خوب یا بد، تموم شد. جوابا اومد و حالا یکیمون دانشجوی رشته‌ و دانشگاهیه که همیشه میخواست یکیمون دانشجوی رشته‌ایه که همیشه آرزوشو داشته. حالا ما جفتمون شدیم دانشجو! دانشجوهای مجازی و پشت لپتاپی :) رفیق روزای سخت اولین روز دانشجوییمون مبارک 🙃

.


من برعکس همتون روز دانشجو رو تبریک میگم! توی این اوضاع غم و فشار زندگی از همه طرف ترجیح میدم این مناسبت‌های الکی و یا حتی بیخود و بی‌معنی رو واسه خودم خراب نکنم و ازش برای شاد بودن استفاده کنم!

.

با تشکررررر خیییلی خیییلی زیااااد از پرنده برای قالب جذابم ^_^ 
  • Anne Shirley
  • يكشنبه ۱۶ آذر ۹۹

بعد از مدت‌ها قدم زدن در شهر

دیروز صبح رفتم دم دانشگاه و دانشکده‌‌مون. کلی فیلم و عکس گرفتم تا برای بچه‌هامون بفرستم مخصوصا اونایی که شهر دیگه‌ان و نمیتونن بیان ببینن. دانشکده تعطیلِ تعطیل بود و هیشکی توش نبود ولی رفتم توش یکم راه رفتم و نشستم و کمی هم غصه خوردم ‌که چرا حضوری نیست و اگه بود چقدررر قرار بود با بچه‌ها خوش بگذرونیم :(: 

بعدش رفتم تو خود دانشگاه و از دانشکده‌هایی که دوستام بودن عکس گرفتم واسشون :) و به چند نفر هم گفتم که نه نمیدونم آموزش کجاست :/ بعدش هم رفتم انقلاب تا کتاب بخرم. یه آدامز و 707 برای ریاضی۱ و یه نقشه‌کشی واسه دل خودم خریدم. میخواستم خودکارو اینا هم بخرم ولی جایی نبود که بشه با خیال راحت توش قدم زد و خودکارا رو نگاه کرد! برگشتم و رفتم شهر کتاب نزدیک خونمون و قیمتاش قشنگ نزدیک دو برابر جاهای دیگه بود و منم خودکارا رو گذاشتم سر جاش و سوسکی اومدم بیرون :/ خواستم برم یه لوازم تحریری ولی پاهام دیگه نا نداشتن :/ فکر کن بعد کلیییی وقت که طولانی‌ترین راهی که رفته‌بودم ازاتاقم تا آشپزخونه بود :| نزدیک ۳ ساعت راه رفته‌بودم. پس بیخیال شدم و خودمو رسوندم خونه و به کلاس شیمی‌ای که قرار بود احسان برام حضوری بزنه رسیدم متاسفانه :| 

دلم میخواست یه نفر حداقل کنارم می‌بود توی این مسیرها ولی متاسفانه همه دوستام برعکس من که روزهای زوج فقط یه کلاس دارم و روزای فرد پرِ پرم، روزای فرد خالی و زوج شلوغ‌ان -_- 


+ من با اتوبوس رفتم این راه‌ها رو و دو تا ماسک رو هم داشتم (قشنگ وقتی تو فیلما دو دیقه حرف میزوم به خفگی میرسیدم!) و تا یه جایی دستم میخورد پیس پیس میزدم. بخش خانما معمولی بود ولی آقایون واقعا تو هم تو هم بودن و خب کافیه یکیشون ناقل باشه -_- 


++ یه پسره تو پیاده‌رو جلو راهمو گرفت و یه قرآن کوچولو داد دستم و تشکر کردم و باز یه قرآن دیگه هم داد  نفهمیدم گفت واسه مامانمه واسه خواهرمه یا چی. بعد گفت یه پولی هم اگه بدی و اینا.. اول فکر کردم نقد ندارم و گفت خب از این جا میتونی بگیری و اینا و یهو یادم اومد که پول دارم. کیفم رو دراوردم بهش یه دهی دادم. گفت ابجی گدا که نیستم. خرج خونه میدم و فلان و من جدا نفهمیدم چی بود ماجرا و خا اون یکی دهی تو کیفمم دادم. بعد بعدا فکر کردم آیا کارم درست بود؟ آیا این آدم نیازمند بود؟ بهتر نبود میگفتم نه؟ چون سر و وضعش معمولی بود! مسئله پولش نیست برام اما اگه این یه سواستفاده باشه من با اینکارم بهش کمک کردم تا به کارش ادامه بده واینا! متوجهین منظورمو؟ 

  • Anne Shirley
  • سه شنبه ۲۷ آبان ۹۹

آش شله قلمکار۱

بچه‌ها دانشکدمون چه ورودی ۹۹ و چه ۹۸ خییییلیییی خوبن و خوشحالم از این بابت و حداقل در برخورد اول باعث نشدن خودمو بکشم عقب و برعکس شدیدا خودمو کشیدم جلو و با خیلیاشون دوست شدم =) اکثر شب‌ها هم با بچه‌ها ۹۸ تو دیسکورد آهنگ گوش میدیم و حرف میزنیم و اینا :)) دفعه اولی که رفتم تو وویس چت یهو جفت پا رفتم و اونا هم وسط بحث و اصلایه وضعی بود =)))))) دیگه همین باعث شد یخم اب شه و برم و یه شب که نرفتم بهم گفتن پاشو بیا بچه چرا نیستی :)) و دو سه نفر از بچه‌ها هم خونشون شدییدا نزدیکمونه! اگه حضوری بود چه کارهایی که نمیکردیم :( 

درس‌ها هم یکم برام یه جورین و ارتباط گرفتن برام باهاشون سخته! چرا؟ چون من کلا ادمیم که نصف راه تو ذهنمه و همیشه دبیرا بابتش باهام مشکل داشتن و اصلا همین باعث شد من بدون زیاد تست زدن تستم خوب باشه ولی اینجا کلا باید از سخت‌ترین و بلندترین راه بری -_- 

شیمی هم که استاد کلا قطع و وصله و خودمون میخونیم -_- هی میگیم بابا آفلاین هی این پلیمریا ناز میان که نهههه آفلاین خوب نیست -_- باشه آنلاین بیاید وقتتونو هدر بدید تهشم هیچی :/// 

و حس میکنم خیلی همه خرخونن -_- بعد من هنوز خسته کنکورم و حال درس ندارم :/ 

و اصلا از اینا بگذریم من دو تا چی میخوام! یک. برم لوازم تحریر و ساعت‌ها بچرخم و کلی چیز بخرم :) دو. کلییییی دستبند و انگشتر جذاب میخوام :(( 

۴شنبه با احسان رفتیم مدرسه تا کتابایی که بچه‌ها اوردن رو دسته‌بندی کنیم و بفرستیم سیستان. یارو برداشته کتابا ۴مم قاطیش اورده :/ یا کتابای چرت غیر درسی که نمیخواسته. یا اون یکی فقط کمدشو ریخته رو تو کارتون و آورده رود و نکرده.بود کاغذا رو ازتو کاور دراره -_- یا کتاب شیمی آورده مثه جگر زلیخا :// خا من اینو به کی بدم -_- 

گواهینامه هم فعلا رو هواعه :/ باید میذاشتن همون موقع برم بدم -_- نمیدونم هنوزم نمیگیرن یا نه باید زنگ بزنم ببینم اگه میگیرن آیین نامه رو برم بدم تموم شه :///

اینهمه سال منتظر بودم درسم تموم شه که وقتی هوا اینجوری ابری یا بارونیه برم بیرون راه برم بعد الان کلا تو خونم :(( 

رییس دانشگاهمون دلش برامون تنگ شده میگه بیاید امتحانا حضوری :))))) بشین بیایم داوچ :)))))) 

  • Anne Shirley
  • شنبه ۲۴ آبان ۹۹