باید برگردم به خونم.. به پناهگاهم.. سخته برام چون اینجا روی خرابه‌های خونه‌ی قبلیم ساخته‌شده.. ولی اولشه.. مهم اینه که اینجا هم خونمه.. مهم اینه که کلی خاطراتم دارن فراموش میشن بدون اینکه ثبت بشن و میدونم بعدا غصه میخورم که نمیتونم جایی بخونم این روزها چه حالی داشتم.. 

حالم چطوره؟ خوبه. عالیه. یعنی تلاشم اینه که باشه. چیزای ناراحت‌کننده و تجربه‌های بد کم نداشتم و ندارم اما چه کاری ازم برمیاد؟ هیچی. پس میذارم اون ته ته ذهنم بمونن و به خندیدن ادامه میدم. 

با زندگیم چه میکنم؟ هیچ. واقعا هیچ. به بطالت‌ترین حالت ممکن میگذرونمش. نمیدونم از زندگیم چی میخوام. گاهی فکر میکنم جایی که هستم اشتباهه و نباید میومدم، اما اشتباه خوبی بود :) اما همین اشتباه یه رفیق کم کم جلوی راه من قرار داد. و جدای از این با خودم میگم اوکی اینجا نبودی کجا میبودی؟ و جوابی ندارم. وقتی من تلاش کردم برای جای دیگه بودن و یهو در کمال تعجب اومدم اینجا پس تقدیر سرنوشت یا هرچیم بر این بوده، پس هرچند اشتباه من از نظر اون بالاسری جای درستی‌ام. فقط باید بفهمم هدف چیه و بعدش باید با زندگیم چه کنم. 


از این به بعد بیشتر خواهم نوشت. شاید روزی یه پست. از احوالات گذشتم و اکنونم.. [لبخند چپلوک]