نمیدونم چرا دلم خواست بیام اینجا و بنویسم. میدونم دیگه کسی اینجا نیست که بخونتم. شاید برای همین اومدم اینجا بنویسم؟ نمیدونم. میدونی گاهی دلم میخواد برگردم به اون دوران که تقریبا کسی منو نمیشناخت و ناشناس بودم و می‌نوشتم. حس میکنم راحت‌تر میتونستم حرفام رو بزنم. یا حداقل بعد از زدنشون حسم بهتر بود.یا میگفتم تهش چی؟ این آدم‌ها ۹۰ درصدشون اسم واقعیم رو هم نمیدونن. ولی دیگه گذشته و مخاطبی ندارم که براش ناشناس باشم‌. اکثریتشون دیگه الان جزوی از واقعیت روزهام شدن :) نمیگم بده! نه! خوشحالم دارمشون. ولی اون ناشناس نوشتنه چیز خوبی بود :))) 

رفتم ببینم پست آخر چی بوده؟ چقدر ننوشتم اینجا! 

من تغییر رشته دادم! حالا یه ترمه که مهندسی صنایع میخونم‌. ۲۰ سالم که شد انگار علاوه‌بر عوض شدن دهه‌ی زندگیم، خیلی چیزهای دیگه هم عوض شدن. خودم که کلا هر روز دارم تغییر میکنم و به کنار! ولی دوتا از بزرگترین تغییراتش که هردوتاشون مسیر زندگیم رو تقریبا تعیین میکنن هم اتفاق افتاد. اولی تغییر رشته بود و دومیش شروع رابطه‌ای که توش حالم خوبه :)) درواقع بعد از هردوتا اتفاق من حال بهتری دارم. خوشبخت‌ترم :)) 

من هیچوقت هیچ ایده‌ای راجع‌به کسی که قراره باهاش باشم نداشتم. کراش و فلان هم نداشتم. اصلا تو فازش نبودم. ولی الان میتونم بگم اگر ایده و معیاری داشتم قطعا پایین‌تر از چیزی بود که الان دارم! من معیاری نداشتم ولی این آدم الان معیار منه. این آدم پاداش کارای خوبی که کردم و نکردمه و هرگز نمیتونم بهتر از اون رو پیدا کنم چون بهترینه! میدونی گاهی وقت‌ها واقعا غصمه که نمیتونم قشنگ بنویسم‌ نمیتونم درست کلمات رو کنار هم بچینم و از حسم بگم. مثل الان که اینقدر بد دارم مینویسم. کاش بلد بودم همونقدر که وجودش قشنگه و زندگیمو قشنگ‌ کرده، ازش قشنگ بنویسم. 

هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی کسی دوستم داشته‌باشه، اونم اینقدر. هیچوقت فکر نمیکردم تو تمام این مدت که همچین فکری داشتم یکی بوده که دوستم داره! هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی اینقدر یکی رو دوست داشته‌باشم! اینقدر دلم لک بزنه برای یه لحظه کنارش بودن. که اینقدر دلم تنگ بشه براش.. فکر نمیکردم منی که از بغل بدم میاد تنها خواستم این باشه الان که بتونم با ارامش بغلش کنم و تو بغلش مچاله شم..