۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

بعد از مدت‌ها قدم زدن در شهر

دیروز صبح رفتم دم دانشگاه و دانشکده‌‌مون. کلی فیلم و عکس گرفتم تا برای بچه‌هامون بفرستم مخصوصا اونایی که شهر دیگه‌ان و نمیتونن بیان ببینن. دانشکده تعطیلِ تعطیل بود و هیشکی توش نبود ولی رفتم توش یکم راه رفتم و نشستم و کمی هم غصه خوردم ‌که چرا حضوری نیست و اگه بود چقدررر قرار بود با بچه‌ها خوش بگذرونیم :(: 

بعدش رفتم تو خود دانشگاه و از دانشکده‌هایی که دوستام بودن عکس گرفتم واسشون :) و به چند نفر هم گفتم که نه نمیدونم آموزش کجاست :/ بعدش هم رفتم انقلاب تا کتاب بخرم. یه آدامز و 707 برای ریاضی۱ و یه نقشه‌کشی واسه دل خودم خریدم. میخواستم خودکارو اینا هم بخرم ولی جایی نبود که بشه با خیال راحت توش قدم زد و خودکارا رو نگاه کرد! برگشتم و رفتم شهر کتاب نزدیک خونمون و قیمتاش قشنگ نزدیک دو برابر جاهای دیگه بود و منم خودکارا رو گذاشتم سر جاش و سوسکی اومدم بیرون :/ خواستم برم یه لوازم تحریری ولی پاهام دیگه نا نداشتن :/ فکر کن بعد کلیییی وقت که طولانی‌ترین راهی که رفته‌بودم ازاتاقم تا آشپزخونه بود :| نزدیک ۳ ساعت راه رفته‌بودم. پس بیخیال شدم و خودمو رسوندم خونه و به کلاس شیمی‌ای که قرار بود احسان برام حضوری بزنه رسیدم متاسفانه :| 

دلم میخواست یه نفر حداقل کنارم می‌بود توی این مسیرها ولی متاسفانه همه دوستام برعکس من که روزهای زوج فقط یه کلاس دارم و روزای فرد پرِ پرم، روزای فرد خالی و زوج شلوغ‌ان -_- 


+ من با اتوبوس رفتم این راه‌ها رو و دو تا ماسک رو هم داشتم (قشنگ وقتی تو فیلما دو دیقه حرف میزوم به خفگی میرسیدم!) و تا یه جایی دستم میخورد پیس پیس میزدم. بخش خانما معمولی بود ولی آقایون واقعا تو هم تو هم بودن و خب کافیه یکیشون ناقل باشه -_- 


++ یه پسره تو پیاده‌رو جلو راهمو گرفت و یه قرآن کوچولو داد دستم و تشکر کردم و باز یه قرآن دیگه هم داد  نفهمیدم گفت واسه مامانمه واسه خواهرمه یا چی. بعد گفت یه پولی هم اگه بدی و اینا.. اول فکر کردم نقد ندارم و گفت خب از این جا میتونی بگیری و اینا و یهو یادم اومد که پول دارم. کیفم رو دراوردم بهش یه دهی دادم. گفت ابجی گدا که نیستم. خرج خونه میدم و فلان و من جدا نفهمیدم چی بود ماجرا و خا اون یکی دهی تو کیفمم دادم. بعد بعدا فکر کردم آیا کارم درست بود؟ آیا این آدم نیازمند بود؟ بهتر نبود میگفتم نه؟ چون سر و وضعش معمولی بود! مسئله پولش نیست برام اما اگه این یه سواستفاده باشه من با اینکارم بهش کمک کردم تا به کارش ادامه بده واینا! متوجهین منظورمو؟ 

  • Anne Shirley
  • سه شنبه ۲۷ آبان ۹۹

آش شله قلمکار۱

بچه‌ها دانشکدمون چه ورودی ۹۹ و چه ۹۸ خییییلیییی خوبن و خوشحالم از این بابت و حداقل در برخورد اول باعث نشدن خودمو بکشم عقب و برعکس شدیدا خودمو کشیدم جلو و با خیلیاشون دوست شدم =) اکثر شب‌ها هم با بچه‌ها ۹۸ تو دیسکورد آهنگ گوش میدیم و حرف میزنیم و اینا :)) دفعه اولی که رفتم تو وویس چت یهو جفت پا رفتم و اونا هم وسط بحث و اصلایه وضعی بود =)))))) دیگه همین باعث شد یخم اب شه و برم و یه شب که نرفتم بهم گفتن پاشو بیا بچه چرا نیستی :)) و دو سه نفر از بچه‌ها هم خونشون شدییدا نزدیکمونه! اگه حضوری بود چه کارهایی که نمیکردیم :( 

درس‌ها هم یکم برام یه جورین و ارتباط گرفتن برام باهاشون سخته! چرا؟ چون من کلا ادمیم که نصف راه تو ذهنمه و همیشه دبیرا بابتش باهام مشکل داشتن و اصلا همین باعث شد من بدون زیاد تست زدن تستم خوب باشه ولی اینجا کلا باید از سخت‌ترین و بلندترین راه بری -_- 

شیمی هم که استاد کلا قطع و وصله و خودمون میخونیم -_- هی میگیم بابا آفلاین هی این پلیمریا ناز میان که نهههه آفلاین خوب نیست -_- باشه آنلاین بیاید وقتتونو هدر بدید تهشم هیچی :/// 

و حس میکنم خیلی همه خرخونن -_- بعد من هنوز خسته کنکورم و حال درس ندارم :/ 

و اصلا از اینا بگذریم من دو تا چی میخوام! یک. برم لوازم تحریر و ساعت‌ها بچرخم و کلی چیز بخرم :) دو. کلییییی دستبند و انگشتر جذاب میخوام :(( 

۴شنبه با احسان رفتیم مدرسه تا کتابایی که بچه‌ها اوردن رو دسته‌بندی کنیم و بفرستیم سیستان. یارو برداشته کتابا ۴مم قاطیش اورده :/ یا کتابای چرت غیر درسی که نمیخواسته. یا اون یکی فقط کمدشو ریخته رو تو کارتون و آورده رود و نکرده.بود کاغذا رو ازتو کاور دراره -_- یا کتاب شیمی آورده مثه جگر زلیخا :// خا من اینو به کی بدم -_- 

گواهینامه هم فعلا رو هواعه :/ باید میذاشتن همون موقع برم بدم -_- نمیدونم هنوزم نمیگیرن یا نه باید زنگ بزنم ببینم اگه میگیرن آیین نامه رو برم بدم تموم شه :///

اینهمه سال منتظر بودم درسم تموم شه که وقتی هوا اینجوری ابری یا بارونیه برم بیرون راه برم بعد الان کلا تو خونم :(( 

رییس دانشگاهمون دلش برامون تنگ شده میگه بیاید امتحانا حضوری :))))) بشین بیایم داوچ :)))))) 

  • Anne Shirley
  • شنبه ۲۴ آبان ۹۹

شروع دوباره :)

من آنه‌م، نویسنده‌ی وبلاگی که یه روز صبح فهمید دیگه نیست. نویسنده‌ای که ۴ ساله تقریبا که داره مینویسه و فقط یه آرشیو ۴ ماهه از خاطراتش توی اولین وبلاگش براش مونده [لبخند چپلوک] 

پ.ن: اگر کسی هست که قالب و اینا درست میکنه خوشحال میشم کمکم کنه حالا که خونم عوض شده یکم ظاهرشم عوض شه :))

  • Anne Shirley
  • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۹