۳ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

تف تو صلح و قسمت و...

از وقتی نمره‌های ریاضی فیزیک رو دیدم کلا رو اون مودم که آره گند خورد تو معدل و برنامه‌هام و عمرا بتونم تغییر رشته بدم و لاب لاب :)))) و در عین حال میبینید تو حرفام دارم از این میگم که اره بعد امتحانا هر روز برا تغییر رشته دانشگاهم. یا نه فلان مسافرت نمیتونم برم چون کارای تغییر رشته چی؟ در عین اون مود یه امیدی هم دارم. فکر کنم قلبمه که امید داره. چون مغزم هیچجوره حاضر به قبول کردن این نیست که هنوز فرصت داریم برای اینکه اف شیم و بریم از این دیوونه‌خونه. البته اونورم دیوونه‌خونه‌ست. همه‌جا دیوونه‌خونه‌ست! فقط اینه تهش میتونم کار کنم. همین. حالا اینا مهم نیست. 

وقتی از مود بدم به ملت میگم همه اینجورین که نه بابا میشه! اگر هم نشد لابد قسمت، صلاح، خیر و لاب لاب لاب بوده و من واقعا قاطی میکنم دیگه از شنیدن اینا! از اینکه تا یه چیزی نمیشه ربطش میدیم به این چیزا! از اینکه اختیاری از خودمون نداریم و تهش هرچی که اون بخواد میشه! آره. تو جون بکن! تو تلاش کن! تو خودتو پاره کن ولی تهش هرکار دلم بخواد میکنم و تو هم هیچی نگو چون حکمته! قسمته! صلاحه! خیره! بابا بذار یه جاااااا، یه بااااار این من باشم که تصمیم میگیرم. بذار یه بار نتیجه تلاشامو ببینم! یه بار نشه اونی که تو میخوای! تو هر مقطعی از زندگیم تو بودی که تصمیم گرفتی من کجا باشم! تهشم خودمو گول میزنم که آره اگر فلان جا نشد و الان اینجام خب باعث شده با فلانی رفیق باشم و فلان اتفاقا بیفته! خا مثلا تو اون یکی خراب‌شده نمیشد همچین چیزایی بشه؟؟ پوووف. نمیدونم این همه خشم و قهری که ازت دارم از کجا میاد.. شایدم میدونم.. هی میخوام باهات آشتی کنم ولی نمیشه.. 

  • Anne Shirley
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۰۰

اونقدرا که فکر میکنی رفیق خوبی نیستی!

میدونی چیه؟ آدم‌های دور من خب میگن که من دوست خوبیم و خب همیشه به خودم افتخار کردم که هرچقدر داغون بودم تو هرچیزی ولی رفیق و دوست خوبی بودم و وقتی دوستام ناراحتن، کنارشون بودم و کمکشون کردم و هرکاری کردم حالشون خوب شه. ولی میدونی رفاقت فقط اینا نیست که. آره خوبه‌ها! دمم گرم واقعا که تو سختیا پیششونم ولی یه رابطه و دوستی فقط اینا نیست. چند وقته دارم به این قضیه فکر میکنم. حس میکنم خیلی بد دارم مینویسم. ولی همینقدر ذهنم در این مورد آشفته‌ست! داشتم میگفتم دوستی فقط اینا نیست. دوستی یه طرفه نیست. فقط نمیشه من موقع سختیا کنارشون باشم. فقط نمیشه من باشم اونی که حالشونو خوب میکنه و خوشحالشون میکنه! شاید فکر کنید میخوام مثلا از دوستام غر بزنم که نه کنارم نیستن و فلان.. اما نه! این پست کاملا راجع‌به منه! راجع‌به اخلاق (نمیدونم میشه گفت اخلاق بهش یا چی) مزخرفمه! اونم اینکه نمیذارم موقع سختیا دوستام کنارم باشن. نمیذارم اونطور که باید خوشحالم کنن. نمیدونم چرا. دلیل واحدی ندارم. ولی خب دقت کردم دیدم نمیذارم. و خب نمیشه! اونا هم آدم‌ان! اونا هم میخوان به من کمک کنن و یا خوشحالم کنن. و خب من نمیذارم و اذیتشون میکنم. بیشتر هم توی این موضوع که موقع سختیا در میرم از دستشون‌. حرف نمیزنم‌. و بندگان خدا خب اذیت میشن. از سکوت من اذیت میشن. دارم میبینم اینو. یعنی میدونی آدم میگه از غصش نگه دوستش ناراحت شه ولی وقتی نمیگی هم ناراحت میشه. خود من میگم به دوستام. میگم اگه نگی ناراحت میشم. خب اونا هم آدم‌ان مثه من. مگه نه؟ و خب فکر میکنم خودخواهم! خودخواه؟ نمیدونم شاید خودخواه اشتباهه. میدونی با کلمات به مشکل خوردم. نه فقط اینجا. جاهای دیگه. حس میکنم دیگه کلمات مثل قبل درست منظورمو نمیرسونن. و خب این مزخرفه واقعا! هی تلاش میکنی حرفتو بگی ولی تهش منظورت درست نمیرسه و هی امیدواری که ملت خودشون بفهمن اما خب طبیعیه نفهمن! چون تو نتونستی از کلمات درست توی جای درست استفاده کنی بالاخره! 

مخلص کلام اینه که من همونقدر که رفیق خوبی‌ام، (امیدوارم که باشم!) رفیق بدی‌ام و همش رفیقا و دوستامو با حرف نزدنام، با فرار کردنام و سکوتم اذیت میکنم و تازه دارم متوجه میشم و درواقع قبلا اصلا فکر نمیکردم چقدر رفتارم آزاردهنده‌ست ولی خب الان هی دارم میبینم که چقدر رفتارم افتضاحه..

  • Anne Shirley
  • سه شنبه ۱۴ دی ۰۰

حرفایی که فقط اینجا میشه راحت گفت.. :)

میدونی چیه؟ حس کردم این حرفا جاش تو کانال نیست‌. این حرفا که طولانی‌ان و مال ته ذهن و قلبت‌ان، این حرفا که مشغله‌ی شب و روزت شدن و نمیتونی راحت به کسی بگیشون جاشون تو وبلاگه نه کانال! اونم اون کانال که فقط چرت و پرته. دوسش دارم‌ها. خیلی. ولی واقعا جای این حرف‌‌ها به‌نظرم اونجا نیست. جاش همین وبلاگه. پیش بلاگرا که میدونی فکراتو هرچقدر هم طولانی باشه میخونن. اهمیت میدن و ساده رد نمیشن. البته که اینجا مثل وب قبلیم نشد و میشه گفت سوت و کوره ولی بازم وبلاگه! اولین پناهگاه من [لبخند چپلوک] لعنتی صفحه ارسال مطلب جدید رو که وا میکنی ذهنت شروع میکنی حرفاشو راحتتر زدن و انگشتات با سرعت بیشتر و راحتتر تایپ میکنن و فکر میکنی تا ته دنیا میتونی اینجا از داخل ذهن و قلبت بگی [لبخند چپلوک] 

بریم سراغ دلیلی که خواستم تو وبلاگ بنویسم نه کانال. 

نمیدونم یادتونه یا نه ولی من فیزیک قبول شدم. درسته انتخاب اولم نبود، البته تو اون شرایط بود! ولی خب علاقم بهش کم نبود و نیست. هنوزم درساشو که میبینم چشمام قلبی میشه. هنوزم دوسش دارم و کاش مثه خیلیا استعدادم با علاقم و شخصیتم همشون در یه راستا بود نه که هر کدوم یه وری :) 

از تابستون به سرم زد حالا که معدلم خوبه و شرایطشو دارم چرا تغییر رشته ندم و برم صنایع که حداقل بعد ۴ سال کارش و شرایطش به تایپم بیشتر میخوره؟ فکر کردم. خیلی فکر کردم. شرایط رو خیلی سنجیدم. کفه صنایع سنگین‌تر شد. حدود یه ماهه که دیگه تصمیمم جدی شده. نمیخواستم به کسی بگم ولی گفتم. خیلیا میدونن. میخواید بگید خرافات یا هرچیزی ولی اینکه خیلیا میدونن من رو میترسونه. میترسونه مثل همه‌ی چیزای قبلی که وقتی به بقیه میگفتم و نمیشد اینم نشه! 

میدونید اگر نشه دنیا به آخر نمیرسه! من شرایطم خوبه تو فیزیک. خیلی خوب! ولی خب ناراحت میشم. خیلی خیلی ناراحت.. اگر بشه و برم خوشحال میشم آره ولی قطعا از ترس خواهم مرد. همین الانشم وجودم پر از ترس و هراسه. من آدمی نیستم که از تغییرات بزرگ، اونم اینقدر بزرگ، خوشم بیاد. ترجیح میدم همه‌چی تو یه شرایط استیبلی باشه و تغییری ایجاد نشه! و خب ول کردن فیزیک و رفتن به یه رشته دیگه و تقریبا از صفر شروع کردن تغییر بزرگیه. هر جزئی از این تغییر منو میترسونه و نگران میکنه! با گفتن نه آنه نگران نباش درست میشه تو میتونی و لاب لاب لاب هم چیزی در من عوض نمیشه! ترسی کم نمیشه. نگرانی‌ای کم نمیشه. جز به جز کارای تغییر رشته منو میترسونن.. 

ته دلم میگه میشه؟ نمیدونم. واقعا نمیدونم ته ذهن و قلبم در این مورد چی میگذره. 


موضوع دیگه که این روزا خیلی درگیرشم اوضاع خونه و خانواده‌ست. (خانواده= هم فامیل درجه۱ هم درجه۲) هرچقدر هم وانمود کنم که خوبه، خب خوب نیست. نمیتونمم حرفی بزنم ازش. حتی اینجا. فقط کاش میشد صبح زود از خونه بزنم بیرون و شب دیر وقت بیام خونه تا کمتر بشنوم و بفهمم. مثه هفته جشن یلدا. آره اینکه خونه نباشی دلیل نمیشه غصه و نگران نباشی ولی حداقلش اینه نقش بازی میکنی و اینقدر بازی میکنی که خودتم باورت میشه همه‌چی اوکیه و تازه شب توی مترو تقریبا نقابتو میزنی کنار و تصور میکنی که الان بری خونه قراره چی ببینی و چی بشنوی.. 

تازه من آدمی‌ام که اینجور وقت‌ها اصلا جزئیات نمیپرسم. حتی کلیات هم نمیپرسم. میترسم. میترسم بپرسم و چیزی رو بشنوم که نباید. هرچی میدونم از حرفاشون باهمدیگه‌ست. من وارد جزئیات نمیشم. هیچوقت نشدم. هیچی حتی از مریضی مامان و بابا هم نمیدونم چه برسه بخوام جزئیات فامیل درجه۲ رو بدونم. من فقط کلیات رو میشنوم و غصه میخورم. میترسم از دونستن جزئیات. وقتی کلیاتش اینقدر ناراحت‌کننده‌ست چرا باید برم سراغ جزئیات؟ 


موضوع دیگه یه دوسته. یه دوست که نمیتونم بهش بگم ازش ناراحتم. که بگم این کمرنگ شدنه چقدر منو اذیت میکنه. بهش بگم.. میدونی چرا؟ چون ناراحتی قدیمیه تقریبا و باید همون وقت میگفتم و الان دیگه وقتش نیست. چون شاید کمرنگ شدن نیست و من اسکلم فکر میکنم کمرنگ شدنه. یا اصلا اوکی کمرنگ شدنه اما دلیل داره! حق داره که کمرنگ شه و اصلا خود من نباید اینقدر آویزون شم و باید بپذیرم که اوضاع تغییر کرده و باید کمرنگ شیم و این درست‌تره.. دیشب با یه دوست صحبت کردم. فکر میکنم حق باهاشه. نباید اینقدر بچسبم. باید شل کنم. رها کنم. و اینقدر تو ذهنم.. 


خب هنوز کسی نخونده و میدونم بعدا هم خیلی نخواهد خوند پس اینجا مینویسم. ذهنم کم مشغول بود الان مشغول این بچه و حسش هم قراره بشه :)))))) گفتم نه بهش و منطقی و خوب برخورد کرد ولی خب آیا قراره من هم تو ذهنم منطقی و خوب برخورد کنم؟ هه زهی خیال باطل :)))))))))


میبینی خاصیت وبلاگ رو؟ توی کانال تهش تو بتونی دو خط از اینجور حرفا بزنی :( تهشم با گفتن اینکه نه غصه نخور.‌نه نترس. نه درست میشه تموم میشه میره و هیشکی اون اصل مطلب و اون حال واقعیتو نمیفهمه. یا بدتر از اون میان pv و اونجا میخوان که باهاشون راجع‌بهش صحبت کنی. ولی اگر من میتونستم تو pv صحبت کنم که خب دیگه تو کانالم نمینوشتم :) البته الان باید خودمو آماده کنم که قرار نیست مثل قبلا خونده بشم و کامنت بگیرم و تکرار میکنم، خونده بشم! باید آماده باشم که غصه نشم دوباره از اینکه وبلاگم و آدماش دیگه مثل قبل نیستن.. :) 


ببخشید اگر نیستم و نمیخونم یا خوندم و واکنشی نداشتم. شاید بهتر باشه یکم بیشتر به پناهگاهم و آدم‌هاش سر بزنم [لبخند چپلوک]

  • Anne Shirley
  • يكشنبه ۱۲ دی ۰۰